معنی پشت سرهم
لغت نامه دهخدا
پشت سرهم. [پ ُ ت ِ س َ رِ هََ] (ق مرکب) دُمادُم. پیاپی. پی درپی. متتابع. متوالی. متوالیاً.
سرهم آوردن
سرهم آوردن. [س َ رِ هََ وَ دَ] (مص مرکب) درست کردن. جور کردن.
سرهم بندی
سرهم بندی. [س َ هََ ب َ] (حامص مرکب) در تداول عوام کاری را بسرعت و بی دقت کافی و تنها برای ادای تکلیف انجام دادن. (یادداشت مؤلف).
- سرهم بندی کردن، بی استحکام کاری انجام دادن. با عدم دقت کاری را انجام کردن.
فارسی به انگلیسی
Running, Together, Progressive
حل جدول
یکروند
دمادم
ریسه
زنجیره ای
یک روند
زنجیرهای
یکروند
پشت سرهم بودن
تسلسل
توالی
پیاپی- پشت سرهم
یک روند
پشت سرهم قرار گرفتن
ترادف
پیوسته و پشت سرهم
لاینقطع
فارسی به عربی
فارسی به آلمانی
Arkade (f), Säulengang (m)
واژه پیشنهادی
نوبتی
معادل ابجد
1007